صهبای ولایت

صهبای ولایت

سلام بر سید خوبان،امام عاشقان سید علی روحی فداه

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

پیامبر به صحنه نبرد آمده!

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۵۶ ب.ظ

الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین

از مصائب بسیار سخت و سنگین و جگرسوزی که کربلا به اهل بیت وارد شد، شهادت حضرت علی اکبر(ع) بود. ارشاد مفید صفحۀ صد و شش، لهوف سید ابن طاووس صفحۀ صد و شصت و شش، معال بستین صفحۀ چهار صد و نه، منتهی الآمال به طور مفصل، بحار جلد چهل و پنج صفحۀ چهل و دو، حلیة الزائرین حاجی نوری و مقتل ابومخنف و منتخب تریهی و روضة الصفا و مقاتل الطالبین، همه نقل کردند که مجموعه ای از نقل این بزرگواران به این مضمون است:

حاجی نوری در کتاب حلیة الزائرین با توجه به متن زیارت نامه هایی که از معصوم برای علی اکبر نقل شده، سن او را بین بیست و پنج تا بیست و هشت می داند و بسیاری از بزرگان هم با این قول موافق هستند. ابوحمزه از حضرت صادق(ع) زیارت مفصلی را برای علی اکبر نقل می کند، که حضرت در آن زیارت فرموده اند: (صَلَّ اللهُ عَلَیکَ وَ عَلی عِترَتِکَ وَ أهلِ بَیتِک) درود خدا بر تو و بر عترت تو و بر اهل بیت تو، که دلیل بر این است که حضرت دارای همسر و اولاد بوده است. از متن زیارات حضرت و فرمایشات امام حسین و امام صادق استفاده می شود که علی اکبر دارای مقام عصمت بوده است. عصمتی که به دست آوردنش برای او واجب نبود، اما به دست آورد و از نظر شخصیت خود را هم سنگ و هم سطح با انبیاء الهی قرار داد. مجلسی در بحار می فرماید: عظمت مصیبت از نفرین سیدالشهداء معلوم می شود، با این که پیامبران و امامان زود به زود نفرین نمی کردند. اما وقتی که علی اکبر به طرف میدان حرکت کرد، (صاحَ الحُسین بِعُمَرِ ابنِ سَعد) امام به روی عمر سعد فریاد کشید: (مالَک) چه می کنی؟ (قَطِعَ الله رَحِمَک) خدا رَحِم تو را قطع کند، (وَ لابارِکَ اللهُ لکَ فی أمرِک) زندگیت برایت مبارک نباشد، (وَ صَلَّتَ عَلَیکَ مَن یَضبَعُکَ بَعدی عَلی فِراشِک) به تو نفرین می کنم که در رختخوابت سرت را از بدنت، کسی که خدا او را به تو مسلط می کند، قطع کند، (کَما قَطِعتَ رَحِمی) چنان چه رَحِم مرا قطع کردی، (وَ لَم تَحفَظ قَرابَتی مِن رَسولِ الله) نزدیکی مرا به رسول خدا حفظ نکردی. شخصیت علی اکبر را خود حضرت کنار خیمه با این جمله بیان کردند: (اللهُمَّ اشهَد عَلی هُؤلاءِ القُوم إنَّهُ قَد بَرَزَ إلَیهِم غُلامٌ أشبَهُ النّاس خَلقاً وَ خُلقاً وَ مَنطِقاً بِرَسولِک وَ کُنّا إذا اشتَقنا إلی لِقاءِ نَبیِّک نَظَرنا إلَیه) خدایا تو شاهد باش جوانی به طرف این قوم دارد می رود که شبیه ترین مردم از نظر خلقت و اخلاق و گفتار به پیامبر توست، ما هر وقت مشتاق دیدن پیغمبر می شدیم، به او نگاه می کردیم. کتاب هایی که نقل کردم نوشته اند: چون غربت و تنهایی پدر را دید، شکیبایی و صبرش از دست رفت، پیش پدر آمد، اجازه گرفت برود. امام اشکشان چون سیل روان شد، او را در آغوش گرفت، مثل گل او را بویید و ناله کرد. خود امام سلاح جنگ بر او پوشاند، کمربند چرمی که از امیرالمؤمنین به یادگار مانده بود به کمرش بست، عقاب را که مرکبی ویژه بود برای سواری او آماده کرد. در کتاب دمعة الساکبه می گوید: (لَمّا تَوَجَهَ إلی الحَرب إجتَمَعَتِ النِّساءُ حُولَهُ کَالحَلقَه) وقتی متوجه میدان شد، زنان مانند یک حلقه دورش را گرفتند و به علی اکبر گفتند: (إرحَم غُربَتَنا) به غربت ما رحم کن، (وَ لاتَستَعجِل إلی القِتال) عجله به جانب میدان نکن، (فَإنَّهُ لَیسَ لَنا طاقَةٌ فی فِراقِک) ما فراق تو را طاقت نداریم. زنان عمامۀ او را گرفتند، خواهران عنان اسب و رکابش را گرفتند، (وَ مَنِعَتهُ مِنَ العَزیمَة) نمی گذاشتند برود. در همین حال، (تَغَیَّرَ حالُ الحُسَین بِحَیثُ أشرَفَ عَلَی المُوت) حال ابی عبدالله تغییر کرد، به طوری که مشرف به مرگ شد. (وَ صاحَ بِنِسائِهِ وَ عَیالِهِ دَعَنُه) فریاد زد: زنان، اهل بیت من، رهایش کنید. (فَإنَّهُ مَمسوسٌ فِی الله وَ مَقتولٌ فی سَبیلِ الله) اکبر من با ذات خدا تماس دارد و شهید راه خداست. حرفی که پیغمبر دربارۀ امیرالمؤمنین گفت: (عَلیٌ مَمسوسٌ فی ذاتِ الله)، امام دربارۀ علی اکبر گفت. شیخ جعفر شوشتری آن مجتهد و مرجع بزرگ نوشته است: حسین(ع) در مصیبت علی اکبر سه بار به حال احتضار و مشرف به مرگ شد. اول: وقتی دید علی اکبر آمادۀ رفتن به میدان است. دوم: وقتی برگشت و از حضرت طلب آب کرد، او را به سینه گرفت و از شدت غصه و اندوه که نمی توانست آب برای او آماده کند، حالت احتضار به او دست داد. سوم: وقتی علی اکبر از اسب افتاد و پدر را صدا زد، که سکینۀ کبری می گوید: (لَمّا سَمِعَ أبی صوتاً وَلَدِه نَظَرتُ إلَیه) وقتی صدای اکبر را شنید، من پدر را نگاه کردم، (فَرَأیتُهُ قَد أشرَفَ عَلَی الموت) دیدم مشرف به مرگ شده است. (وَ عَناهُ تَدورانِ کَالمُحتًضَر) دو چشمش مثل آدم محتضر می گردد، (وَ جَعَلَ یَنظُرُ الأطرافَ الخِیمَة) اطراف خیمه را نگاه می کند، نزدیک است روح از بدنش برود. (وَ صاحَ مِن وَسَطِ الخِیمَة) وسط خیمه فریاد زد: (وَلَدی قَتَلَ الله مَن قَتَلوک). شیخ مفید می گوید وقتی فریاد ابی عبدالله بلند شد، زینب کبری ناله زد: (یا حَبیبَ قَلبا، وا ثَمَرَةَ فُؤادا، لَیتَنی کُنتَ قَبلَ هذا أمیاء) وای میوۀ دلم، ای کاش قبل از این نابینا شده بودم. تمام زنان صدا به ناله بلند کردند. امام فرمود: آرام باشید، گریه در پیش دارید. در هر صورت علی اکبر رفت و پس از مدتی جنگ به خیمه برگشت، در حالی که زخم های فراوانی به بدن داشت، خون از بدن مبارکش می رفت. به این خاطر و به خاطر جنگ سختی که کرده بود و گرمای هوا، تشنگی شدیدی به او غلبه کرده بود. به پدر بزرگوار عرض کرد: (ألعَطَشُ قَد قَتَلَنی وَ مِثقلُ الحَدید أجهَدَنی فَهَل إلش شَربَةٍ مِن ماءٍ سَبیل أتَقَوّی بِها عَلیَ الأعداء) پدر، تشنگی دارد مرا می کشد، سنگینی اسلحه مرا به زحمت انداخته، آیا راهی به مقداری آب هست؟ من این آب را می خواهم بخورم که نیروی بیشتری بگیرم با دشمن بجنگم. (فَبَکَی الحُسَین) حسین گریه کرد. (وَ قالَ یا بُنَیَّ، یَعُزُّ عَلی مُحَمدٍ وَ عَلی عَلی ابنِ أبی طالِب وَ عَلَیَّ أن تَدعوهُم فَلا یُجیبوک وَ تَتَغیث بِهِم فَلا یُغیثوک) خیلی برای پیغمبر و علی و من سخت است که تو ما را بخوانی، نتوانیم جوابت را بدهیم، یاری بخواهی، نتوانیم تو را یاری دهیم، پسرم، (حاتِ لِسانَک) زبانت را بیاور جلو. زبانش را در دهان گذاشت و مکید، انگشترش را به او داد و فرمود این انگشر را در دهانت بگذار. (وَارجَع إلی قِتالِ عَدُوَّک) برگرد به میدان. (إنِّی أرجو أنَّکَ لاتَمسی حَتّی یُسقیکَ جَدُّک بِکَأسِهِ الاُوفا) امید دارم شب نرسد که جدت پیغمبر، به جام پر خودش تو را سیراب کد که بعدش دیگر تشنه نشوی. علی اکبر برگشت. در حال جنگ بود که کتاب عوالم و محمد ابن جریر طبری و ارشاد، می گویند: مُنغَضِب ابن مرّه گفت: گناه عرب به گردن من اگر داغ او را به جگر پدرش نگذارم. حمله کرد، چنان شمشیری به فرق او زد که فرق شکافت، خون به صورتش جاری شد، شدت جریان خون جلوی چشمش را گرفت، از شدت زخم روی اسب افتاد، دستش را به گردن اسب انداخت، اسب چون در محاصره بود، راهی برای بیرون بردنش از میان لشکر نداشت، گرفتار شد. همه نوشته اند: در این حال، (فَقَطَعوهُ بِسُیوفِهِم إرباً إرباً) از هر طرف شمشیر به او زدند و او را قطعه قطعه کردند. وقتی از روی زین به زمین افتاد، فریاد زد: (یا أبَتا، هذا جَدّی رَسولُ الله قَد سَقانی بِکَأسِهِ الاُوفَی شَربَةً لاعَزمَهُ بَعدَها أبدا) پدر الان پیغمبر بالای سرم است و ظرف پر از آبی برایم آورده، به من نوشاند که بعد از این دیگر تشنگی نخواهم دید و دارد می گوید: (العَجَل العَجَل) حسین من، تو هم شتاب کن، شتاب کن. (فَإنَّ لَکَ کَأساً مَزخورَةً حَتّی تَشرِبَهُ السّاعَة) یک ظرفی هم برای تو آماده کردم تا بیایی و از آن بخوری. ارشاد مفید، بحار مجلسی، می گویند: که حمید ابن مسلم گفت: (کَأنّی أنظُرُ إلی إمرَأةً خَرَجَت مُسرِعَتاً کَأنَّهَ الشَّمسُ الطالِعَة) زنی را دیدم با سرعت از خیمه ها بیرون دوید، عین خورشید درخشان، فریاد می زد، ناله می کرد و می گفت: (یا حَبیبا، یا ثَمَرَةَ فُؤادا، یا نورَ عَینا) پرسیدم این کیست؟ گفتند: زینب دختر امیرالمؤمنین است. آمد خودش را انداخت روی بدن علی اکبر. معلوم می شود زینب زودتر از امام رسید، که امام پشت سرش آمد. (فَأخَذَ بِیَدِها) دست خواهر را گرفت، (فَرَدَّها إلی الفُسداد) به خیمه برگرداند و رو کرد به جوانان بنی هاشم: (أقبَلَ بِفِتیانِه وَ قال إحمِلوا أخاکُم) بیایید بدن عزیز من را از روی خاک بردارید. (فَحَمَلوها مِن مَسرَعِة) از جایی که کشته شده بود او را حمل کردند و آوردند در آن خیمه ای که نزدیک لشکر بود، بدن را آن جا گذاشتند. معال بستین جلد یک صفحه ی چهار صد و هشت می گوید: امام حسین بعد از شهادت علی اکبر به سوی خیمه ی زن ها آمد، سکینه آمد بیرون: (یا أبا مالی أراک تَنعا نَفسُک وَ تَدیرُ تَرفُک أینَ أخی) پدر، چرا دارم طوری تو را  می بینم انگار خبر مرگت را می دهی و چشمانت دارد می گردد، برادرم کو؟ امام گریه کرد، فرمود: عزیز دلم، او را کشتند. سکینه فریاد زد: (وا أخا، وا عَلیّا) و می خواست از خیمه بیاید بیرون برود به طرف میدان، امام فرمود: عزیزم، تقوای الهی پیشه کن، صبر کن. عرض کرد: چگونه صبر کنم، کسی که برادرش را کشته اند و پدرش غریب مانده. کتاب ها نقل کرده اند: امام صادق در خانۀ خودشان روضۀ علی اکبر می خواندند، به این صورت: پدر و مادرم فدای سرِ از تن جدای تو، ای شهید بی گناه، پدر و مادرم فدایت که وقتی از اسب افتادی پیامبر خونت را گرفت. پدر و مادرم فدایت که در برابر پدرت حسین به میدان رفتی و او تو را نثار حق کرد و وقت رفتنت
گریه می کرد و دلش می سوخت و تا عصری که زنده بود برای تو گریه کرد و سخنش علی علی بود. بعد از شهادت علی اکبر، نوشته اند: (رَفِعَ الحُسینُ صُوتَهُ بِالبُکاء) صدای امام به گریه بلند شد. (لَم یَسمَعَ إلی ذلِکَ الزَّمان صُوتُهُ بِالبُکاء) جوری که برای علی اکبر گریه کرد، تا آن وقت به آن شکل کسی صدای گریۀ ابی عبدالله را نشنیده بود.

***************************************

***********************************************

به میدان رفتن حضرت على‏ اکبر(ع)

نوشته‏اند تا اصحاب زنده بودند،تا یک نفرشان هم زنده بود،خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر،از خاندان امام حسین،از فرزندان،برادر زادگان، برادران،عموزادگان به میدان برود.مى‏گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه‏مان را انجام بدهیم،وقتى ما کشته شدیم خودتان مى‏دانید.اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد.

آخرین فرد از اصحاب ابا عبد الله که شهید شد،یکمرتبه ولوله‏اى در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد.همه از جا حرکت کردند.نوشته‏اند:«فجعل یودع بعضهم بعضا»شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خدا حافظى کردن،دست‏به گردن یکدیگر انداختن،صورت یکدیگر را بوسیدن.

از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسى که موفق شد از ابا عبد الله کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود که خود ابا عبد الله در باره‏اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل،اخلاق،منطق و سخن گفتن،شبیه‏ترین فرد به پیغمبر بوده است.سخن که مى‏گفت گویى پیغمبر است که سخن مى‏گوید.آنقدر شبیه بود که خود ابا عبد الله فرمود:خدایا خودت مى‏دانى که وقتى ما مشتاق دیدار پیغمبر مى‏شدیم،به این جوان نگاه مى‏کردیم.

آیینه تمام نماى پیغمبر بود.این جوان آمد خدمت پدر،گفت:پدر جان!به من اجازه جهاد بده.در باره بسیارى از اصحاب،مخصوصا جوانان،روایت‏شده که وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مى‏آمدند،حضرت به نحوى تعلل مى‏کرد(مثل داستان قاسم که مکرر شنیده‏اید)ولى وقتى که على اکبر مى‏آید و اجازه میدان مى‏خواهد، حضرت فقط سرشان را پایین مى‏اندازند.جوان روانه میدان شد.

نوشته‏اند ابا عبد الله چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود:«ثم نظر الیه نظر ائس‏» (1) به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدى که به جوان خودش نگاه مى‏کند. ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد،چند قدمى هم پشت‏سر او رفت.اینجا بود که گفت:خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها مى‏رود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه‏تر است.جمله‏اى هم به عمر سعد گفت،فریاد زد به طورى که عمر سعد فهمید:«یابن سعد قطع الله رحمک‏» (2) خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردى.بعد از همین دعاى ابا عبد الله،دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت.

پسر عمر سعد براى شفاعت پدرش در مجلس مختار شرکت کرده بود.سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى که روى آن پارچه‏اى انداخته بودند،و گذاشتند جلوى مختار.حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش.یک وقت‏به پسر گفتند:آیا سرى را که اینجاست مى‏شناسى؟وقتى آن پارچه را برداشت،دید سر پدرش است.بى اختیار از جا حرکت کرد.مختار گفت:او را به پدرش ملحق کنید.

این طور بود که على اکبر به میدان رفت.مورخین اجماع دارند که جناب على اکبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظیرى مبارزه کرد.بعد از آن که مقدار زیادى مبارزه کرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟-گفت:پدر جان‏«العطش‏»!تشنگى دارد مرا مى‏کشد،سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است،اگر جرعه‏اى آب به کام من برسد نیرو مى‏گیرم و باز حمله مى‏کنم.این سخن جان ابا عبد الله را آتش مى‏زند،مى‏گوید:پسر جان!ببین دهان من از دهان تو خشکتر است،ولى من به تو وعده مى‏دهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهى نوشید.این جوان مى‏رود به میدان و باز مبارزه مى‏کند.

مردى است ‏به نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است،مثل یک خبرنگار در صحراى کربلا بوده است.البته در جنگ شرکت نداشته ولى اغلب قضایا را او نقل کرده است.مى‏گوید:کنار مردى بودم.

وقتى على اکبر حمله مى‏کرد،همه از جلوى او فرار مى‏کردند.او ناراحت ‏شد،خودش هم مرد شجاعى بود،گفت:قسم مى‏خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.من به او گفتم:تو چکار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند کشت.گفت:خیر.على اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طورى که دستهایش را به گردن اسب انداخت،چون خودش نمى‏توانست تعادل خود را حفظ کند.

در اینجا فریاد کشید:«یا ابتاه!هذا جدى رسول الله‏» (3) پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مى‏بینم و شربت آب مى‏نوشم.اسب، جناب على اکبر را در میان لشکر دشمن برد،اسبى که در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم.اینجاست که جمله عجیبى نوشته‏اند:«فاحتمله الفرس الى عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا» (4) .

و لا حول و لا قوة الا بالله

پى‏نوشت‏ها:

1 و 2) اللهوف،ص 47.

3) بحار الانوار،ج 45/ص 44.

4) مقتل الحسین مقرم،ص 324.

کتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 345

نویسنده: شهید مطهرى

روضه حضرت على اکبر(س)  

ما بچه‏هایمان را دوست داریم.آیا حسین بن على علیه السلام بچه‏هاى خود را دوست نداشت؟!مسلما او بیشتر دوست داشت.ابراهیم خلیل این طور نبود که کمتر از ما اسماعیلش را دوست داشته باشد،خیلى بیشتر دوست داشت‏به این دلیل که از ما انسانتر بود و این عواطف،عواطف انسانى است.

او انسانتر از ما بود و قهرا عواطف انسانى او هم بیشتر بود.حسین بن على علیه السلام هم بیشتر از ما فرزندان خود را دوست مى‏داشت اما در عین حال او خدا را از همه کس و همه چیز بیشتر دوست مى‏داشت،در مقابل خداوند و در راه خدا هیچ کس را به حساب نمى‏آورد.

نوشته‏اند ایامى که ابا عبد الله علیه السلام به طرف کربلا مى‏آمد،همه خانواده‏اش همراهش بودند.واقعا براى ما قابل تصور نیست.وقتى انسان مسافرتى مى‏رود و بچه کوچکى همراه دارد،یک مسؤولیت طبیعى در مقابل او احساس مى‏کند و دائما نگران است که چطور مى‏شود؟

نوشته‏اند همین طور که حرکت مى‏کردند،ابا عبد الله علیه السلام خوابشان گرفت و همان طور سواره سر روى قاشه اسب(به اصطلاح خراسانیها)[یا]قربوس زین گذاشت.طولى نکشید که سر را بلند کرد و فرمود:«انا لله و انا الیه راجعون‏» (1) .تا این جمله را گفت و به اصطلاح کلمه‏«استرجاع‏»را به زبان آورد،همه به یکدیگر گفتند این جمله براى چه بود؟آیا خبر تازه‏اى است؟فرزند عزیزش، همان کسى که ابا عبد الله علیه السلام او را بسیار دوست مى‏داشت و این را اظهار مى‏کرد،و علاوه بر همه مشخصاتى که فرزند را براى پدر محبوب مى‏کند،خصوصیتى باعث محبوبیت‏بیشتر او مى‏شد و آن شباهت کاملى بود که به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله داشت-حال چقدر انسان ناراحت مى‏شود که چنین فرزندى در معرض خطر قرار گیرد!-یعنى على اکبر جلو مى‏آید و عرض مى‏کند:«یا ابتا لم استرجعت؟»چرا«انا لله و انا الیه راجعون‏»گفتى؟

فرمود:در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسید که گفت:«القوم یسیرون و الموت تسیر بهم‏»این قافله دارد حرکت مى‏کند ولى مرگ است که این قافله را حرکت مى‏دهد.این طور از صداى هاتف فهمیدم که سرنوشت ما مرگ است،ما داریم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مى‏رویم.[على اکبر سخنى مى‏گوید]درست نظیر همان حرفى که اسماعیل علیه السلام به ابراهیم علیه السلام مى‏گوید (2) .

گفت: پدرجان!«اولسنا على الحق؟»مگر نه این است که ما بر حقیم؟چرا فرزند عزیزم.وقتى مطلب از این قرار است،ما به سوى هر سرنوشتى که مى‏رویم برویم،به سوى سرنوشت مرگ یا حیات تفاوتى نمى‏کند.اساس این است که ما روى جاده حق قدم مى‏زنیم یا نمى‏زنیم.ابا عبد الله علیه السلام به وجد آمد،مسرور شد و شکفت.این امر را انسان از این دعایش مى‏فهمد که فرمود:من قادر نیستم پاداشى را که شایسته پسرى چون تو باشد بدهم.از خدا مى‏خواهم:خدایا!تو آن پاداشى را که شایسته این فرزند ست‏به جاى من بده(جزاک الله عنى خیر الجزاء).

به چنین فرزندى،چقدر پدر مى‏خواهد در موقع مناسبى خدمتى بکند،پاداشى بدهد؟حالا در نظر بیاورید بعد از ظهر عاشوراست.همین جوان در جلوى همین پدر به میدان رفته است و شهامتها و شجاعتها کرده است،مردها افکنده است،ضربتها زده و ضربتها خورده است.

در حالى که دهانش خشک و زبانش مثل چوب خشک شده است،از میدان بر مى‏گردد.در چنین شرایطى-و من نمى‏دانم،شاید آن جمله‏اى که آن روز پدر به او گفت‏یادش بود-مى‏آید از پدر تمنایى مى‏کند:«یا ابه!العطش قد قتلنى و ثقل الحدید اجهدنى فهل الى شربة من الماء سبیل؟»پدرجان!عطش و تشنگى دارد مرا مى‏کشد،سنگینى این اسلحه مرا سخت‏به زحمت انداخته است،آیا ممکن است‏شربت آبى به حلق من برسد تا نیرو بگیرم و برگردم و جهاد کنم؟جوابى که حسین علیه السلام به چنین فرزند رشیدى مى‏دهد این است:فرزند عزیزم!امیدوارم هر چه!227 زودتر به فیض شهادت نایل شوى و از دست جدت سیراب گردى.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم.

پى‏نوشت‏ها:

1) بقره/156.

2) وقتى ابراهیم علیه السلام به اسماعیل علیه السلام مى‏گوید:فرزندم!مکرر در عالم رؤیا مى‏بینم و این طور مى‏فهمم که دیگر رؤیاى عادى نیست‏بلکه یک وحى است و من از طرف خدا مامورم سر تو را ببرم(ابراهیم به فلسفه این مطلب آگاه نیست ولى یقین کرده است که امر خداست)،این فرزند چه مى‏گوید؟آیا مثلا گفت:بابا!خواب است،اگر خواب مردن کسى را ببینید عمرش زیاد مى‏شود،ان شاء الله عمر من زیاد مى‏شود؟نه،گفت: یا ابت افعل ما تؤمر ستجدنى ان شاء الله من الصابرین (صافات/102)پدر!همینکه این مطلب از ناحیه خدا رسیده و وحى و امر خداست کافى است، دیگر سؤال ندارد.

وقتى ابراهیم مى‏خواهد سر اسماعیل را ببرد،به او وحى مى‏شود. فلما اسلما و تله للجبین.و نادیناه ان یا ابراهیم.قد صدقت الرؤیا (صافات/103-105)ابراهیم!ما نمى‏خواستیم که سر فرزندت را ببرى.

هدف ما آن نبود.در آن کار فایده‏اى نبود.هدف این بود که معلوم شود شما پدر و پسر در مقابل امر خدا چقدر تسلیم هستید،تا کجا حاضرید امر خدا را اطاعت کنید.این تسلیم و اطاعت را هر دو نشان دادید:پدر تا سر حد قربانى دادن،و پسر تا سر حد قربانى شدن.ما بیشتر از این نمى‏خواستیم.سر فرزندت را نبر.

کتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 225

نویسنده: شهید مطهر

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۲۱
وحید اسعدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی