یادش بخیر انگار همین دیروز بود که سید احمد آقای موید اومد و بهم گفت برنامه سفر به کربلا رو دارن،و یادم نمیره که منم که عاشق زیارت بودم سریع گفتم اسم من رو هم بنویس با اینکه می دونستم یک قرون پول هم تو جیببم ندارم ولی گفتم اگه حضرت بخوان می شه و شد...
و یادش بخیر چه لحظات خوبی بود روزهایی که داشتیم آماده سفر می شدیم و من گیج می زدم و نمی دونستم کجا دارم میرم ...
تموم طول سفر از راه آهن مشهد تا قم و حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) و از قم تا مرز مهران و از مرز تا غروب کربلا من همچنان در حیرت و گیجی بودم که وحید می فهمی داری کجا میری؟ می فهمی پیش کی اومدی؟ می فهمی این سرزمین چه سرزمینیه یا نه؟
اما امان از لحظه ی دیدار ....
وقتی برای اولین بار چشمم به گنبد آقا ابالفضل افتاد و اولین اشک های کربلایی را بر روی گونه هایم حس کردم و چه اشک های داغی بود گویی به جای چشم از جگرم می جوشید و به گونه ام می ریخت....
به دم در حرم حضرت عباس که رسیدم پاهایم شل شد و به خاک افتادم نمی دانم چه قدر بر در خانه ی حضرت نشستم ولی می دانم خیلی طول نکشید و حضرت ما شاگردان مکتب رضوی را سریع به محضرشان پذیرفتند...
داخل حرم که شدم بوی عطر و خنکی هوا و کلمن های پر از آب سرد دوباره چشمه دلم را به جوشش انداخت و کویر رخم را نمناک کرد، آخه به یاد نهر فرات و تشنگی ارباب و شرمندگی سقا افتادم....
واینک در روبه روی ضریح ماه هاشمی نسب بودم واین سیل اشک بود که من را به سوی دریای تشنه لب می برد....
ادامه دارد....